قرار بود تقریبا ۱۲ کیلومتر راه برم و برسم به کمپ احمد. ۱۲ کیلومتر تو حالت عادی واقعا روال بود برام. میانگین راه رفتنم تو روزای عادی ۸-۹ کیلومتر بود ولی کوله‌م عجیب سنگین بود. بی‌اغراق شاید ۱۰-۱۵ کیلو بار داشتم و از همون اوایل راه فهمیدم دو سه ساعتِ سختی پیش رو دارم ولی یه حس عجیب و خاصی داشتم که هیچی نمی‌تونست ذره‌ای خرابش کنه. هدفونم رو گوشم بود، کوله‌م رو دوشم و دو تا باتومم دستم‌ و گذاشته بودم که "یک عاشقانه‌ی آرام" رو بشنوم. همه کلی از موسیقی‌ش تعریف کرده بودن و کریستف رضایی هم کسی نبود که بخوام تازه باهاش آشنا شم. این بود که بی‌اختیار دستم رفت تا بشنومش و بد رکبی خورده بودم، نه تنها موسیقی‌ش همراه با متن و متناسب نبود با اوج و فرودها، که صدا و لحن گوینده‌ش هم مزخرف بود. یه مزخرف واقعی! من با عشق سال‌های وبا و تایماز رضوانی حسی رو تجربه کرده بودم که حالا دیگه هیچ صدا و متنی بهم نمی‌داد اون حس رو ولی ولی، کتاب با یه جمله‌ای شروع شد که کاملا اون لحظه‌ی من بود. چند دقیقه‌ای بود که از شروع پیاده‌ رویم گذشته بود و حالا من بودم و کویر و جاده‌ی بی‌پایانی که منو تو خودش غرق می‌کرد و عشق عجیبی که تو دلم بود و پیام دهکردی که تو گوشم می‌گفت: "یک عاشقا‌نه‌ی آرام، یا اگر خدا بخواهد و زنده بمانم یک عاشقانه‌ی بسیار آرام، یادگاری‌ است از من و او به همه‌ی آن‌هایی که در آغاز راه‌‌اند." و من اون لحظه قسم می‌خورم که رو زمین نبودم و رو آسمونا قدم می‌زدم. ماجراجوییم تازه از اون لحظه‌ها به صورت رسمی شروع شده بود و من قدم به قدم پر از شور و سرمستی بودم. مهم نیست قبل و بعدش آدما چی میگن. مهم نیست قراره چقدر توبیخ بشی یا اصلا چقدر خطر تهدیدت کنه. همه‌ی سختی‌های دنیا می‌ارزه به این که اون لحظه خودت باشی و خودت و یه زیبای بی‌انتها. یه آسمونِ پر از ابر و چشمی که تا کار می‌کنه زیبایی و عظمت می‌بینه. حس اون لحظه‌ها توصیف شدنی نیست. من قدم می‌زدم، یه صدایی تو گوشم نجوا می‌کرد، گه‌گاهی ماشین‌های از اون حوالی رد می‌شدن و یا با تعجب نگام می‌کردن و منو به هم نشون می‌دادن و یا بوق و چراغی می‌زدن و رد می‌شدن. همه‌ش پر از حس خوب و تازه بود برا من. دست ت دادن و لبخند زدن به آدمایی که نمی‌شناسی و نمی‌دونی چه داستانی دارن، نمی‌دونن چه داستانی داری و فقط به اندازه یه صدم ثانیه باهاشون چشم تو چشم میشی و بعدشم وییژژژژ. از کنارت رد می‌شن و می‌رن. وقتی راه رو شروع کردم بارون بند اومده بود و حالا تقریبا بعد از یه ساعت دوباره شروع شده بود. همراه با باد وحشی‌ای که دقیقا از روبه‌رو میومد و می‌خورد تو صورتم. چترمو دراوردم و وقتی بازش کردم مشکل شد هزااار تا! بارون ریز و تندی میومد و بدون چتر عینکم نیاز به برف‌ پاک‌کن داشت! از طرفی باد انقدر شدید بود که چترم بند نمیشد رو کوله‌ام و حتما باید با دست می‌گرفتمش و از اونور هم دوتا باتومم که عملا بخش زیادی از انرژی‌م رو ذخیره می‌کردن حالا تو دستام اضافی بودن و از اون یکی طرف هم باد و چتر منو به عقب می‌روندن و قشنگ‌ترین قسمت ماجرا اونجایی بود که من مصرانه هدفونم رو، رو گوشم حفظ کرده بودم و نانسی داشت زیباترین ملودی و آرامشی که به عمرش دیده بود رو نصیبم می‌کرد

 

#درمسیرمرنجاب

#کوله‌به‌دوشی‌ها

#ادامه‌دارد

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Chris دیزل ژنراتور qefrewf.parsablog.com سرای دل دانلود مقالات وپروژه هاوپایان نامه هاوجزوه ها Melissa