خب خب خب
قبل از هرچیزی می‌خوام بگم امشب یه معجزه پیدا کردم. همون چیزی که همیشه دنبالش بودم و پیدا نمی‌شد. و چقدرررر حالم خوش شد. عالی شد اصلا.
حمید سلیمی رو می‌شناسین؟ چند وقت پیشا با دنبال کردن لینکای مختلف از کانال دیالوگ باکس به کانالش رسیدم. جنس نوشته‌هاش و حتی سلیقه‌ش تو موسیقی حسابی با حالم جفت و جور می‌شد و داستان نوشتن‌هاش رو دوست داشتم. این قصه‌نویسِ قصه‌ی ما، هر هفته تو کانالش از یه دورهمی حرف می‌زد که یک‌شنبه‌ها تو یه کافه نزدیک ولیعصر برگزار می‌شد و محفل قصه شنیدن و قصه گفتن بود و هر دفعه هم تاکید می‌کرد که لازم نیست حتما دستی بر نوشتن داشته باشید تا تو جمع ما بیاید، همین که دستی بر رفاقت داشته باشین کافیه

من هر دفعه که این بنر رو می‌دیدم کلی با خودم می‌گفتم این دفعه دیگه می‌رم ولی یهو به خودم میومدم و می‌دیدم یک‌شنبه‌س و ساعت ۱۰عه مثلا! ولی قصه‌ی این یک‌شنبه با همه‌ی یک‌شنبه‌ها فرق می‌کرد. هیچ جوره یادم نمی‌رفت که امروز چه روزیه و ساعت چنده. راستش رو بخواین اصلا دنبال یه جایی می‌گشتم که این یک‌شنبه‌م رو اونجا بگذرونم. تقریبا به هرچیزی که دور و برم بود به عنوان گزینه جدی فک کردم و حتی برنامه ریختم براش ولی دست تقدیر جوری رقم خورد که همه‌ی اون پلن‌های A تا C شکست خورد و دیشب که کلا بیخیال شده بودم و منتظر بودم ببینم چی پیش میاد، یهو چشمم به کانال حمید سلیمی و یک‌شنبه‌های گوسانی خورد و با خودم گفتم یسسس همینه.

امروز تا عصر کلاس داشتم و یادم رفته بود کابل شارژ و کارتمم با خودم ببرم. به زورِ کابل ۱۰ سانتیِ ۲۵تومنی‌ای که با ته‌مونده‌ی شارژ پاوربانکِ تو کیفم گوشیم رو روشن نگه داشته بود، به زور خودمو به خونه رسوندم و حقیقتا خسته بودم. قبل از این که برسم خونه کامل تصمیم گرفته بودم که نرم و بشینم یه سری کارامو برسونم، ولی وقتی رسیدم خونه، یه سری دیالوگ برقرار شد که بدون این که نشون بدم قبلا کامل منصرف شدم، خودم رو مهیای رفتن کردم. هیچ جوره نمی‌خواستم خودمو ناراحت کنم و تو خونه نبودن رو بهترین راه ممکن پیدا کردم. اینه که در کمال سخاوت خودمو تحویل گرفتم و با یک ساعت زودتر راه افتادن و همراه شدن با اسنپ، درست راس ساعت به جلسه مذکور رسیدم.

می‌دونید رفقا، من هیچ ایده‌ای نسبت به این جمع نداشتم، نمی‌دونستم کوچیکن، بزرگن، اصلا چی کار می‌کنن توش و کلی چیزای دیگه. حتی آقای نویسنده رو هم از نزدیک نمی‌شناختم. و اگه راستِ راستش رو بخواید، کانالش رو هم جدی پیگیری نمی‌کردم. ولی این دقیقا همون حسی بود که قبل از برداشتن واحد کارآفرینی داشتم. و دقیقا با همون تصویر هم برام معجزه کرد. ساعت ۶:۳۰ جلسه شروع شد و اول من به عنوانِ تنها تازه وارد جمع، با همون اعتماد به نفس همیشگیم که عاشقشم خودمو معرفی کردمو این میخ اولی بود که منو تو ذهنِ آدمای اونجا کاشت.

جلسه شروع شد و آقای قصه‌گو اول در حد چند دقیقه اتفاقات مهمی که از هفته گذشته تا امروز تو فضای ی کشور افتاده بود رو مرور کرد که واقعا برام هیجان‌انگیز بود. حس این که یه نویسنده نباید تو دنیای خودش غرق باشه و باید از جامعه‌ش خبر داشته باشه، کوت‌های کوتاه، به‌جا و بی‌قضاوتی که نقل شد و با هنرمندی یه نویسنده جمع شد؛ اولین چیزی بود که از این جمع من رو به وجد اورد و بعد؟ قشنگ‌ترین قسمت ماجرا رقم خورد. قرار بود آدما قصه بخونن و ما گوش کنیم، نظر بدیم، و از کنار هم بودن لذت ببریم.

دوتا داستان عالی، نقدهای شنیدنی که کلی چیز ازش یاد گرفتم، و شعری که حسن ختامِ قسمتِ اولِ برنامه قبل از آنتراک بود، حسابی مغزمو برای انتخابِ اومدن تشویق کرد. بعد از آنتراک یه داستانی خونده شد، راجع به آدمی که کاراکتر نداشت و خب نقدهای تند و تیز زیادی رو متوجه خودش کرد. و شاید دور از ذهن هم نباشه. ما همیشه قصه‌ی آدمایی رو می‌نویسیم که کاراکتر دارن، یا خوب و یا بد. هیچ وقت هسته مرکزی یه قصه رو رو آدمای خنثی نمی‌ذاریم. از نظر آدما قصه باید قهرمان داشته باشه، چه مثبت و چه منفی و این داستان، به نظرم طی شجاعتِ نویسنده راجع به یک شخصیتِ بی‌کاراکتر بود. یک داستانِ فشل. حدود یه ربع بقیه راجع به نوع داستان و سر و ته نداشتن و الکی بودنش، روایت‌گرش رو کوبیدن و وقتی حمید سلیمی اومد که ختم قائله رو اعلام کنه، دستمو گرفتم بالا و گفتم منم می‌خوام یه چیزی بگم!

با صدای رسا، صحبتم رو شروع کردم و با گفتن این نکته که به عنوان مخاطب و نه متخصص نظرم رو می‌گم، شروع کردم و از دیوید بروکس و کتاب بی‌نظیرِ the road to characterش گفتم. تو داستان ذکر شده بود که فرد مذکور آدم خوبیه و من از این صحبت کردم که ما اطرافمون آدمای بی‌کاراکترِ زیادی رو می‌بینیم که نه به خاطرِ انتخابشون، که به خاطرِ عدم توانایی‌شون کاری به کار هیچ کس ندارن و ما اینا رو خوب معرفی می‌کنیم.
از فضای داستان به طور کلی دفاع کردم و حدود ۳-۴ دقیقه راجع به حسی که باید ازش گرفته میشد گفتم. و این دومین میخی بود که از من تو ذهن اون آدما کوبیده شد :))

و در آخر این که این جمع برا من فوق‌العاده بود. برای منی که عاشق داستان و روایت‌ و روایت‌گریم، حضور بین آدمایی که فرم رو می‌شناسن، پی‌رنگ رو می‌فهمن و با ساختار مانوسن، مثل یک معجزه بود. و نکته بعدی این که، من همیشه عاشق اینم که میخمو تو برخورد اول تو ذهن آدما بکوبم و همیشه هم بازخورد خوبی ازش گرفتم، چه کوتاه مدت و چه بلند مدت، و قبل از همه تو حس خودم نسبت به خودم :)
دقیقا این اتفاق تو جلسه اول کارآفرینی، جلسه اول السابقون، اولین جلسه با استاد زبان‌تخصصی و اولین مواجهه با معاون آموزشی دانشکده اقتصاد هم افتاد. و تقریبا تو همه‌ی قرارهای اولی که با افراد می‌ذارم.
می‌خوام بگم حسابی به یه همچین جمعی نیاز داشتم و حسابی هم به عجین شدنِ بیشتر با داستان. و با خودم قرار گذاشتم حتما از این به بعد یک‌شنبه‌های گوسانی رو تو برنامه‌م بذارم و مدون‌تر داستان بخونم.

یک‌شنبه‌های‌گوسانی
پایان‌جلسه‌اول


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرکز مشاوره و خدمات مامایی مادرانه Sandy rikita کوچیده به جایی که کسی او را نداند. دانلود آهنگ جدید خودم. من واقعی اخذ ویزا