چون که باید نوشتن رو شروع میکردم. بدون توجه به این که قبلش کجاست، بعدش کجاست.
یه مقدار زیادی از نوشتههای این سالهای دور از وبلاگ تو کاناله و به مرور به اینجا اضافه میشه. یه چیزایی برای کانال میمونه و یه بخشایی از مغزمم تو توییتر قراره خالی بشه.
علی الحساب این که تو روزای جدید هم مثل همیشه کلی کار برای انجام دادن دارم. کلی کتاب برای خوندن و کلی چیز برای یادگرفتن. ولی تفاوت این روزا با گذشته اینه که یادگرفتم تغییرها ذره ذره و مرحله به مرحله اتفاق میوفته. قرار نیست همهی کارا باهم رو روال بیوفته، باهم به بهترین نحو ممکن پیش بره و باهم براشون به نتیجه برسم.
کارامو رو تخته مینویسم و اولویت میدم بهشون و استارتشونو میزنم، ولی قرار نیست همین اول کار بتونم همهشونو رو برنامه هندل کنم.
و احتمالا این چیزا بدیهیه. ولی برای ذهن کمالگرای من که همیشه باید همه چی براش پرفکت باشه تا شروع کنه یا ادامه بده این قدم بزرگیه
قبل از هرکاری، به محض زمین گذاشتن وسایل رفتم دنبال هیزم و هرچقدر که میتونستم جمع کردم. بعدشم زیر انداز انداختم و همه وسایلم رو از تو کوله گذاشتم بیرون! انگار که خاله بازیه! وضو گرفتم، یه شلوار اضافه کردم و کاپشنم رو پوشیدم و شالگردنم رو پیچیدم دور سرم و شروع به ماساژ دادن پام با دیکلوفناک کردم. داشتم از خستگی شهید میشدم و دیگه نه گرسنگی میفهمیدم و نه لذت از کویر و تنهایی و فقط دلم میخواست از بدندرد خلاص شم و خستگیم در بره.
به خاطر کم بودن مسیری که تو دل کویر طی کرده بودم، به جای بکری نرسیده بودم و صدای موتورای مسابقهای که تو تاریکی گاز میدادن و آفرودهایی که درحال گردش بودن میومد و خیلی ناراحت بودم. بعد از انجام همهی کارا و نمازخوندن آماده خواب شدم و رفتم تو کیسه خواب ولی یه ترس ناشناختهای داشتم. نمیدونم، اون لحظه ترس نبود. فقط آرامش نداشتن بود. رفتم سراغ تبلتم. تنها چیزی که میتونست آرومم کنه شنیدن سورههای مورد علاقهم با صدای استاد شاطری بود. یه لحظه فکر نداشتنش مثل برق از کلهم گذشت. اصلا یادم نبود کجای تلگرام دارمش و حتی نمیدونستم دانلود شده دارمش یا نه. نمیتونستم سرچ کنم چون که هیچی، نتم نداشتم (که البته منطقیه وسط بیابون). یهو یادم افتاد اوایل اون کانال اولیه سوره انسان رو فرستاده بودم، سریع رفتم سراغشو با دیدن موزیکای زیادی که از اونجا دانلود شده داشتم امیدوار شدم به داشتنش که چشمتون روز بد نبینه. اونو دو سه تا آهنگ دورش دان نشده بود. با کمال ناامیدی زدم روشو اومدم بیرون که جاهای دیگه رو بگردم که یهو شروع به خوندن کرد! باورم نمیشد. به گوشام اعتماد نکردم و سریع رفتم توش و چندثانیه آخرش جلو چشم خودم دانلود شد! نه تنها بدون که بدون نت! یه لبخند عمیییق نشست رو لبم. لبخند ناشی از تنها نبودنم، و نگاه کردن و همیشه بودنش. کلی حالم خوب شده بود و حالا شاطری هم با صدا و لحن آسمونیش داشت حرفای سکوت رو برام تکرار میکرد و من سرمو بردم تو کیسه خواب که چند لحظه بعد از فاصلهی خیلی دوری صدای سگ شنیدم.
به طور کلی با سگا مشکلی نداشتم ولی هیچ ایدهای هم نداشتم این سگا چقدر وحشین، و چقدر رو بقیه حساسن. خودمو آروم کردم که دورن و اینجا نمیان و دوباره سعی کردم چشم رو هم بذارم و بخوابم که صداهاشون نزدیک و نزدیکتر شد و هی به تعدادشون هم اضافه میشد. فک کنم ۴-۵ تا سگ بودن که داشتن اطراف پرسه میزدن و هی صداهاشون نزدیک میشد که ناخودآگاه سرمو اوردم بیرون که ببینم حالا واقعا چیزی میبینم اطراف یا فقط صداشونه که سرمو برگردوندم و چشمتون روز بد نبینه! یه سگ گنده تو هیبت گرگ شاید تو فاصله دو متریم و دقیقا اونور تپهای که من اینورش خوابیده بود وایساده بود و اطراف رو میپایید.
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
رو همون تخت سر راه نشستم و کولهم رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظههای آخر حضورش بالای افق رو سپری میکرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم میکردن که بالاخره یکیشون زبون باز کرد و پرسید:
- پیاده اومدی؟
+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!
اون یکی گفت:
- از کجا داری پیاده میای؟
+ از اولش
که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟
قیافههاشون خندهدار و بامزه شده بود :) یکم حرف زدیم و من رفتم که به مامان زنگ بزنم و بگم به جایی که میخوام بخوابم رسیدم. آخرین بار میدونست دارم تو شهر رو میگردم و هنوز جایی برای خواب ندارم و حالا باید بهش زنگ میزدم و اطلاع میدادم که من دیگه دست از گشتن برداشتم و رسیدم به جایی که میخوام اتراق کنم! و البته تاکید میکردم اینجا آنتن ضعیفه و یه وقت اگه زنگ زد و برنداشتم نگران نشه. نمیتونستم هیچ وقت بهش دروغ بگم ولی میشد همهی حقیقت رو هم نگفت (اونم برا یه مدت کوتاه، تا وقتی که از این شرایط بیرون بیام و اسباب نگرانیش فراهم نشه)! مثلا من رسیده بودم به محل اتراقم ولی این که اینجا وما یه سقفی بالاسرم باشه نبود. و این که واقعا چرخزدنام تموم شده بود، ولی تو کویر و نه تو شهر! بعدشم به پدرخونده زنگ زدم و خیالش رو راحت کردم که پیادهرویهام تموم شده و به مقصد رسیدم و البته بابت مامان هم باهاش هماهنگ کردم و گفتم شاید اگه من آنتن نداشته باشم به شما زنگ بزنه حواستون باشه که من کویر نیستم!
خلاصه که بعد از تقریبا یه ربع موندن تو کمپ و سر و سامون دادن به خودم و اوضاع از اون دوتا پسرا خدافظی کردم و فقط بهشون اطلاع دادم که همین اطرافم و کلی سفارش کردن که مواظب باشم گم نشم!
رفتم و رفتم و تقریبا ۳۰۰-۴۰۰ متر از کمپ دور شده بودم ولی هنوز چراغاشون رو میدیدم که در نهایت پشت یه تپه از شن متوقف شدم و آماده شدم برای مهیای وسایل اتراق کردن!
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
بعد از تموم شدن بارون، حالا دوباره با سرعت قبل و البته همراه با خستگی خیلی زیادتر پیش میرفتم. یه جای دیگه وایسادم برای کمی خستگی در کردن و موقع راه افتادن، بند دیگهی کولهم رو از دست دادم! درست مثل اولی، ولی با این تفاوت که این دفعه دیگه شوکه نشدم و معطل نکردم! درست با همین خونسردیای که مینویسم سریع هماندازهی اون یکی بند، گره زدمش و پیادهروی رو از سر گرفتم. فقط امیدوار بودم آنتن داشته باشم که وقتی مامان زنگ میزنه نگران نشه. هر چند وقت به چند وقت یه سری شماره الکی میگرفتم که مطمئن باشم اون یه خط آنتن، جواب تماس دریافتی رو میده و بعد به راهم ادامه میدادم. ساعت نزدیکای ۶ بود و دیگه باید نزدیک اون جایی میبودم که مقصد نهاییم بود که یه چالش جدید جلو پام قرار گرفت! از باد و بارونِ یک ساعت گذشته، یه بخش طولانی از مسیر گلهای روونی بود که کفشم کاملا توش فرو میرفت و راه رفتن رو نفسگیر کرده بود. واقعا خسته شده بودم. باتومام رو بالا گرفتم و اون تیکه رو گذروندم و رسیدم به پیچی که با گذشتن ازش چراغای کمپ مدنظر مشخص میشد. اون لحظههای آخر دیگه اصلا نمیدونستم که چطوری دارم قدم از قدم بر میدارم. همین طور پیش میرفتم و با قدرت باتومها رو به زمین میزدم تا کمی و فقط کمی، این وزنی که رو دوشم بود رو به اون منتقل کنم. قرار بود برسم به کمپ و به اونا اطلاع بدم که میخوام نزدیکیهاشون اتراق کنم. اول قرار بود مسیر رو ادامه بدم تا برسم به اولین تپههای رملی که تو فاصله تقریبا یک کیلومتری کمپ بود، ولی من دیگه واقعااا جون نداشتم و پام به شدت اذیتم میکرد. کما این که نزدیک غروب بود و به تاریکی میخوردم تو راه که دیگه بیخیال شدم و به همون حوالی اونجا رضایت دادم.
وقتی رسیدم، دوتا پسر جوون تو اتاق مدیریت بودن که با دیدن من و بند و بساطم چشاشون از تعجب گرد شده بود که، دستمو اوردم بالا و گفتم یه دقیقه، فقط یه دقیقه صبر کنید بشینم، میگم براتون
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
شاید نزدیک یه ساعت با باد و بارون درگیر بودم و سرعتم خیلی کم شده بود و سنگینی کوله بیشتر و بیشتر به نظرم میومد. ناهار نخورده بودم و از ترس از دست دادن زمان و خوردن به تاریکی هوا هم، هی ذره ذره خودم رو گول میزدم که نیم ساعت دیگه وای میسم یه چیزی میخوریم، چهار و نیم یه چی میخوریم، برسیم به اون آهنه میزنیم بغل و استراحت میکنیم که نیم ساعت میگذشت، ساعت از ۴ و نیم رد میشد، به آهنهای بعدی میرسیدیم و توقفی تو کار نبود. همین طوری باد و بارون سرعتم رو کم کرده بودن و کولهم داشت بهم فشار میورد و نمیشد ریسک یه توقف ده دقیقهای رو به جون خرید. یه جاهایی برا چند دقیقه وایمیسادم و کولهم رو جابهجا میکردم. دفعه دومی که اومدم بعد از یه توقف چند دقیقهای راه بیوفتم، با کشیدن دستهی کولهم برای بلند کردنش، به خاطر سنگینیِ زیادش، بندی که تنظیمکنندهی فاصلهی دسته و تنهش بود پاره شد! یه لحظه مات نگاش کردم و همهی فکرای منفی دنیا از ذهنم گذشت. اون بند، عصای دست من بود برای جابهجا کردن جایگاه کوله رو دوشم، و تنظیم نقطهای که وزن کوله رو اون متمرکز میشد. با تغییر دادن و بلند و کوتاه کردنش میتونستم سنگینی رو برای مدت طولانیتری تاب بیارم و شونههام کمتر خسته شن و حالا کلا از دستش داده بودم. نمیشد ولش کنم که بمونه همونطور چون کوله لق میزد. تنها راه چاره فیش با گره بود و بالاخره با هر ضرب و زوری که بود با گره محکم بندش کردم و اینبار خودم نشستم رو زمین، کوله رو گذاشتم رو دوشم و همه بندارو سفت کردم و بعد باهم (و به سختی) بلند شدیم.
وقت زیادی رو از دست داده بودم، انرژیم داشت تحلیل میرفت و یه جاده پس و پیشم بود که از هیچ طرف هیچ مقصدی براش پیدا نبود.
بلند شدم و شاید برای نیم ساعت تمام توانم رو گذاشتم و سریعتر راه رفتم. بارون هنوز مصرانه میبارید و من همچنان با گرفتن توامان چتر و باتوم مشکل داشتم که یه لحظه هدفونم رو برداشتم! یه سکوت مطلق بود. یه سکوت با صدای باد و قدمهای من، و منی که درگیر بودم با خودم بارون و همه چی! یه لحظه واقعا خندهم گرفت. بیخیال خندیدم و گفتم آخه تا کی میخوای بباری؟ :)) و همونجور به راه رفتن ادامه دادم که در کمااال ناباوری دیدم دیگه صدای خوردن بارون به چترم نمیاد! با شک و تردید چتر رو بردم کنار و دیدم که نههه واقعا قطع شد :))) اون لحظه دیگه واقعا از ته دل قهقهه زدم :)) انگار فقط منتظر بود تا تسلیم شم و دست از تقلا و غدبازی بردارم :))
چترمو جمع کردم گذاشتم تو کوله و انگاری که جون تازهای درونم دمیده شده باشه، وسط کویر برا خودم چرخ میزدم، با موزیک پس زمینه همراهی میکردم و با قدمای مطمئن پیش میرفتم.زیباترین لحظهها و صحنههای زندگیم رو میدیدم و تجربه میکردم و حتی توانایی عکس گرفتن نداشتم. حس میکردم خلاصه کردن این هم حس خوب تو یه چارچوبِ سرد و دوبعدی واقعا ظلمه. وویس ریکورد میکردم، با زمین و زمان حرف میزدم و از حرکت ابرهای بالاسرم لذت میبردم.
تقریبا دو ساعت از پیادهرویم گذشته بود که تازه ابرهای پشت سرم حرکت کردن و خورشید برای اولین بار تو کل مسیر روشناییش رو تابوند رو تن شنهای خوشرنگ کویر و منی که از برنامه زمانیم عقب افتاده بودم و حالا هر از چندگاهی به پشتسر نگاه میکردم که ببینم چقدر فاصله داره تا افق
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
قرار بود تقریبا ۱۲ کیلومتر راه برم و برسم به کمپ احمد. ۱۲ کیلومتر تو حالت عادی واقعا روال بود برام. میانگین راه رفتنم تو روزای عادی ۸-۹ کیلومتر بود ولی کولهم عجیب سنگین بود. بیاغراق شاید ۱۰-۱۵ کیلو بار داشتم و از همون اوایل راه فهمیدم دو سه ساعتِ سختی پیش رو دارم ولی یه حس عجیب و خاصی داشتم که هیچی نمیتونست ذرهای خرابش کنه. هدفونم رو گوشم بود، کولهم رو دوشم و دو تا باتومم دستم و گذاشته بودم که "یک عاشقانهی آرام" رو بشنوم. همه کلی از موسیقیش تعریف کرده بودن و کریستف رضایی هم کسی نبود که بخوام تازه باهاش آشنا شم. این بود که بیاختیار دستم رفت تا بشنومش و بد رکبی خورده بودم، نه تنها موسیقیش همراه با متن و متناسب نبود با اوج و فرودها، که صدا و لحن گویندهش هم مزخرف بود. یه مزخرف واقعی! من با عشق سالهای وبا و تایماز رضوانی حسی رو تجربه کرده بودم که حالا دیگه هیچ صدا و متنی بهم نمیداد اون حس رو ولی ولی، کتاب با یه جملهای شروع شد که کاملا اون لحظهی من بود. چند دقیقهای بود که از شروع پیاده رویم گذشته بود و حالا من بودم و کویر و جادهی بیپایانی که منو تو خودش غرق میکرد و عشق عجیبی که تو دلم بود و پیام دهکردی که تو گوشم میگفت: "یک عاشقانهی آرام، یا اگر خدا بخواهد و زنده بمانم یک عاشقانهی بسیار آرام، یادگاری است از من و او به همهی آنهایی که در آغاز راهاند." و من اون لحظه قسم میخورم که رو زمین نبودم و رو آسمونا قدم میزدم. ماجراجوییم تازه از اون لحظهها به صورت رسمی شروع شده بود و من قدم به قدم پر از شور و سرمستی بودم. مهم نیست قبل و بعدش آدما چی میگن. مهم نیست قراره چقدر توبیخ بشی یا اصلا چقدر خطر تهدیدت کنه. همهی سختیهای دنیا میارزه به این که اون لحظه خودت باشی و خودت و یه زیبای بیانتها. یه آسمونِ پر از ابر و چشمی که تا کار میکنه زیبایی و عظمت میبینه. حس اون لحظهها توصیف شدنی نیست. من قدم میزدم، یه صدایی تو گوشم نجوا میکرد، گهگاهی ماشینهای از اون حوالی رد میشدن و یا با تعجب نگام میکردن و منو به هم نشون میدادن و یا بوق و چراغی میزدن و رد میشدن. همهش پر از حس خوب و تازه بود برا من. دست ت دادن و لبخند زدن به آدمایی که نمیشناسی و نمیدونی چه داستانی دارن، نمیدونن چه داستانی داری و فقط به اندازه یه صدم ثانیه باهاشون چشم تو چشم میشی و بعدشم وییژژژژ. از کنارت رد میشن و میرن. وقتی راه رو شروع کردم بارون بند اومده بود و حالا تقریبا بعد از یه ساعت دوباره شروع شده بود. همراه با باد وحشیای که دقیقا از روبهرو میومد و میخورد تو صورتم. چترمو دراوردم و وقتی بازش کردم مشکل شد هزااار تا! بارون ریز و تندی میومد و بدون چتر عینکم نیاز به برف پاککن داشت! از طرفی باد انقدر شدید بود که چترم بند نمیشد رو کولهام و حتما باید با دست میگرفتمش و از اونور هم دوتا باتومم که عملا بخش زیادی از انرژیم رو ذخیره میکردن حالا تو دستام اضافی بودن و از اون یکی طرف هم باد و چتر منو به عقب میروندن و قشنگترین قسمت ماجرا اونجایی بود که من مصرانه هدفونم رو، رو گوشم حفظ کرده بودم و نانسی داشت زیباترین ملودی و آرامشی که به عمرش دیده بود رو نصیبم میکرد
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامهدارد
اون لحظه اول یادم افتاد پولِ خردِ نقدِ زیادی همراهم نیست و پنجاه تومنیم رو باید خرد میکردم ولی هر مغازهای اون اطراف میرفتم یه نگاهی به کوله و تیپ و قیافه من میکردن و میگفتن انقدر پول نقد ندارن. دیگه بالاخره یه جایی پیدا کردم که قبول کرد بیست تومن پول برام بکشه و من راه افتادم. همین جور نمنم حرکت میکردم که یه موتوری اومد کنارم و شروع کرد به نصیحت کردن که پیاده نمیتونی بری و چرا آژانس نمیگیری و این داستانا که یهو وایسادم و زل زدم تو چشماشو گفتم کو آژانس. نشون بده من بگیرم! یه لحظه مات موند، گفت خب زنگ بزنم از آشناها بیان ببرنت؟ عصبانی نگاش کردم و گفتم نه ممنونم و به راه ادامه دادم. یه آقای میانسالی بود. یه چند دقیقهای رفتم که دیدم دوباره همون موتوریه اومد ♀ تا اومد بگه تو که هنوز نرفتی، یه ماشین جلوتر نگه داشت و من خوشحاااال پرواز کردم سمتش :))
ماشینه یه پیکان بود و رانندهش یه پسر جوون. ازش پرسیدم تا اول جاده میری؟ گفت آره بشین ببرمت و من به مدت ۸-۹ دقیقه باهاش همسفر شدم :)
تو راه ازم پرسید همین جوری از تهران اومدی؟ گفتم آره و سری ت داد برام. گفت اونجا که رسیدیم اگه دوستم بود میگم با آفرود ببرتت تا کویر و من سکوت شدم و نگفتم که پیاده میخوام برم! قطعا یه راست میبردتم تیمارستان جای گیت ورودی :))
هیچی، رسیدیم و این بنده خدا هم اتفاقا دوستش اونجا بود و اومد بهش بگه که من سریع از ماشین پریدم پایین و گفتم آقا دمت گرم میخوام پیاده برم :)) یه نگاهی کرد و گفت کلییی راهه دختر و من گفتم میدونم. هرکاریم کردم پول نگرفت ازم :)
همین جوری که من داشتم با پسره حرف میزدم رفتم سمت گیت ورودی که مسئولش داشت با لبخند نگاهم میکرد. نگاش کردم و گفتم باید به شما اطلاع بدیم که داریم پیاده میریم؟ که گفت به ما که باید اطلاع بدی ولی واقعا داری پیاده میری؟ با سر تایید کردم و خلاصه کلی با مهربونی راهنماییم کرد و شمارهش رو همراه با نقشه بهم داد و گفت تا ساعت ۷ اینجاس و هر مشکلی بود بهش زنگ بزنم. گفت تا کی میمونی که گفتم فردا برمیگردم و کلی سفارش کرد گفت کمپ که رسیدی بگو من فرستادمت که پول زیادی نگیرن ازت و اگرم دیدی راه نمیان زنگ بزن به من بده حرف بزنم باهاشون! یه لبخند عمیق ته دلم از مهربونی آدمی که نه منو میشناخت و نه چیزی، و این همه حمایتکننده برخورد میکرد نشست و نمودش شد یه لبخند کوتاه رو لبم و تشکر فراوان. و اصلا هم به روی خودم نیوردم که شب قراره بیرون بخوابم و نه تو کمپ وسط راه!!!
آخرشم از نمکای اونجا یکی بهم داد و منو راهی کرد :)
#درمسیرمرنجاب
#کولهبهدوشیها
#ادامه_دارد
با فکر این که پنجشنبه قراره راه بیوفتم، وسایل اصلیم رو تو کوله گذاشته بودم و فقط یه سری چیزای جزیی مونده بود که البته مامان نباید متوجه خریدنش میشد. یه چیزایی مثل الکل و گازِ پیکنیکِ کوچولوم و میدونست دارم میرم کاشان اما کویر؟ تنها؟ اونم شب؟ نه اصلا راه نداشت قبل از رفتن بهش بگم دارم کجا میرم و حتی کیسهخوابم رو به جای وصل کردن به بیرون کوله، گذاشتمش داخل. و بالاخره راهی شدم.
اتوبوس همیشه جزو قشنگترین قسمتهای سفره. اتوبوسِ ارزون و vip کاشان هم حسابی لذت سفر رو چندین برابر کرد. شب قبلش دیر خوابیده بودم و یه نیم ساعتی رو تو اتوبوس خوابیدم و بعدش انجام کارهای هیجانانگیزمون شروع شد. سید موسی و زندگی عجیبش تا بخشی از راه همراهیم کرد و بعدش هم وویسهای امین از کارگاهِ دکتر صاحبی که حسابی ذهنم رو مشغول و اکتیو کرد. حوالی ساعت ده و نیم بود که به قم رسیده بودیم تازه. شلوغی جادهی بهشتزهرا تو تهران که ناشی از حضور مردم کنار عزیزاشون برای جمعهی آخر سال بود، تقریبا یه ساعتی به سفرم اضافه کرد. این تو اتوبوس بودن برای من که به شخصه نه تنها اذیتی نبود که خیلیم جذاب و بهدرد بخور بود ولی فکر این که آقاگل اونور معطل منه و منتظر مونده کلافهم میکرد. البته خیالم راحت بود که قطعا یه کتابی چیزی کنارش هست و نمیذاره این زمانا به بطالت بگذره ولی خب دلمم نمیخواست منتظر باشه.
ساعت حوالی یازده و نیم بود که اتوبوس کنار پارک شهید مدنی (همونجایی که بهم آدرس داده بود) نگه داشت و من داشتم کنار ماشین کوله سنگینم رو سر و سامون میدادم که یهو کنارم ظاهر شد :)
تا حوالی ساعت ۲ پیشش بودم و رفتیم باغ فین و بعد از چرخزدن و کمی کتاب خوندن، راه افتادیم سمت خونههای تاریخی و تو اون فرصت کم فقط تونستیم خونهی فوقالعاده زیبای طباطباییها رو تو اون هوای گرفتهی ابری که حالا بستر یه بارونِ ریزِ بهاری شده بود، ببینیم. من باید زودتر به ابتدای جاده کویر میرسیدم و پیادهرویم رو شروع میکردم تا قبل از تاریکی به مقصدی که میخواستم برسم. این شد که بعد از خریدهای من، آقاگل تا آران بردم و به اصرار زیاد اول جادهی عباسپور که یه جاده مستقیم به سمت کویر بود پیادهم کرد و رفت. ساعت ۳ بعد ظهر، یه روزِ تعطیل، تو مرز تموم شدن شهر وَ البته همراه با بارونی که قصد قطع شدن نداشت؛ در حالی که خودمم از حرف خودم مطمئن نبودم با اطمینان راهیش کردم و خیالش رو راحت که : بابا جاده مستقیمه دیگه، یه ماشین میگیرم میرم تا اول کویر و بعدشم پیاده :) خیالت تخت!
من خبر نداشتم چقدر اطراف جایی که شب قصد اتراق کردن رو داشتم آدم و امکانات رفاهی و بود و ناچار باید آب هم با خودم میبردم و این سختترین قسمت ماجرا بود. ۲تا بطری یک و نیم لیتری، به تنهایی ۳ کیلو به بارم اضافه کرده بود و کولهم فوقالعاده سنگین بود. کاوری که داشتم رو کشیدم روش و شروع کردم به نمنم پیاده رفتن به سمت کویر، با این امید که بتونم ماشین گیر بیارم و این مسیر هم به پیادهرویم اضافه نشه.
جمعه ۲۴م اسفند ۱۳۹۷
ساعت ۱۵
مدتها بود که دلم میخواست تنها بزنم به کویر. سکوت و آرامش و عظمت کویر، با اون آسمون دلبرش بدجوری دل و دینم رو برده بود و حس میکردم باااید یه بار تنها تجربهش کنم. هیچ ایدهای نداشتم که کجا و چگونه، و البته با چه سطح امنیتی میتونم این کار رو انجام بدم و این شد که رفتم سراغ پدرخونده. نزدیک ۱۶-۱۷ سال رفت و آمد تو کویرای ایران و ۶-۷ سال تور رصدی بردن حالا اونو تبدیل کرده بود به بهترین راهنمایی که میتونستم برم سراغش و خب شخصیت و مدل فوقالعادهش در مواجهه با کلهشقیهای من، ما رو برد به این سمت که بعد از رد و بدل شدن چنتا پیام بهم گفت شما میری مرنجاب و کاراش هم با من. مرنجاب رفتن جذاب بود ولی انجام کارا توسط اون نه. ازش خواستم یادم بده اون کارا رو تا خودم راه بیوفتم و با کمال میل پذیرفت. دو سه روز قبل از سفر نقشه تمام و کمال راه رو برام نوشت، از نقشه لوکیشنهای ضروری عکس انداخت و حتی پیدا کردنشون رو نقشه رو به خودم محول کرد و من با یه روز تاخیر نسبت به برنامهای که چیده بودم (به خاطر شرایط بد آب و هوایی)، راهی کاشان شدم.
#ادامه_دارد
روزی که برای اولینبار ببینمت، قطعا داستانهای زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا میکنم و از خدا میخوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک میکنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درستترین کارهایی که یاد گرفتم در بهموقعترین زمانهای ممکن برات دارم. حس لحظه به لحظهی ثانیههای ترس و هیجان، حس لحظه به لحظهی غمها و ناراحتیها، و حس لحظه به لحظهی شعلهور شدن حس عشق و دوستداشتنی که درونم متولد شده، به همراه تمام لحظههایی که فرصت ثبتش رو داشتم. این درست همون چیزیه که تو باید از من بدونی. از همهی احوالاتی که برای رسیدن به تو، به توعه زیبا، که حالا برام نه فقط یه بچه، که مظهر تمام چشمای خندونِ کوچولویی هستی که روبهروم میدرخشن. من این روزها رو و این حسها رو، به شوق از تو نوشتن، قلم میزنم.
خب خب خب
قبل از هرچیزی میخوام بگم امشب یه معجزه پیدا کردم. همون چیزی که همیشه دنبالش بودم و پیدا نمیشد. و چقدرررر حالم خوش شد. عالی شد اصلا.
حمید سلیمی رو میشناسین؟ چند وقت پیشا با دنبال کردن لینکای مختلف از کانال دیالوگ باکس به کانالش رسیدم. جنس نوشتههاش و حتی سلیقهش تو موسیقی حسابی با حالم جفت و جور میشد و داستان نوشتنهاش رو دوست داشتم. این قصهنویسِ قصهی ما، هر هفته تو کانالش از یه دورهمی حرف میزد که یکشنبهها تو یه کافه نزدیک ولیعصر برگزار میشد و محفل قصه شنیدن و قصه گفتن بود و هر دفعه هم تاکید میکرد که لازم نیست حتما دستی بر نوشتن داشته باشید تا تو جمع ما بیاید، همین که دستی بر رفاقت داشته باشین کافیه
من هر دفعه که این بنر رو میدیدم کلی با خودم میگفتم این دفعه دیگه میرم ولی یهو به خودم میومدم و میدیدم یکشنبهس و ساعت ۱۰عه مثلا! ولی قصهی این یکشنبه با همهی یکشنبهها فرق میکرد. هیچ جوره یادم نمیرفت که امروز چه روزیه و ساعت چنده. راستش رو بخواین اصلا دنبال یه جایی میگشتم که این یکشنبهم رو اونجا بگذرونم. تقریبا به هرچیزی که دور و برم بود به عنوان گزینه جدی فک کردم و حتی برنامه ریختم براش ولی دست تقدیر جوری رقم خورد که همهی اون پلنهای A تا C شکست خورد و دیشب که کلا بیخیال شده بودم و منتظر بودم ببینم چی پیش میاد، یهو چشمم به کانال حمید سلیمی و یکشنبههای گوسانی خورد و با خودم گفتم یسسس همینه.
امروز تا عصر کلاس داشتم و یادم رفته بود کابل شارژ و کارتمم با خودم ببرم. به زورِ کابل ۱۰ سانتیِ ۲۵تومنیای که با تهموندهی شارژ پاوربانکِ تو کیفم گوشیم رو روشن نگه داشته بود، به زور خودمو به خونه رسوندم و حقیقتا خسته بودم. قبل از این که برسم خونه کامل تصمیم گرفته بودم که نرم و بشینم یه سری کارامو برسونم، ولی وقتی رسیدم خونه، یه سری دیالوگ برقرار شد که بدون این که نشون بدم قبلا کامل منصرف شدم، خودم رو مهیای رفتن کردم. هیچ جوره نمیخواستم خودمو ناراحت کنم و تو خونه نبودن رو بهترین راه ممکن پیدا کردم. اینه که در کمال سخاوت خودمو تحویل گرفتم و با یک ساعت زودتر راه افتادن و همراه شدن با اسنپ، درست راس ساعت به جلسه مذکور رسیدم.
میدونید رفقا، من هیچ ایدهای نسبت به این جمع نداشتم، نمیدونستم کوچیکن، بزرگن، اصلا چی کار میکنن توش و کلی چیزای دیگه. حتی آقای نویسنده رو هم از نزدیک نمیشناختم. و اگه راستِ راستش رو بخواید، کانالش رو هم جدی پیگیری نمیکردم. ولی این دقیقا همون حسی بود که قبل از برداشتن واحد کارآفرینی داشتم. و دقیقا با همون تصویر هم برام معجزه کرد. ساعت ۶:۳۰ جلسه شروع شد و اول من به عنوانِ تنها تازه وارد جمع، با همون اعتماد به نفس همیشگیم که عاشقشم خودمو معرفی کردمو این میخ اولی بود که منو تو ذهنِ آدمای اونجا کاشت.
جلسه شروع شد و آقای قصهگو اول در حد چند دقیقه اتفاقات مهمی که از هفته گذشته تا امروز تو فضای ی کشور افتاده بود رو مرور کرد که واقعا برام هیجانانگیز بود. حس این که یه نویسنده نباید تو دنیای خودش غرق باشه و باید از جامعهش خبر داشته باشه، کوتهای کوتاه، بهجا و بیقضاوتی که نقل شد و با هنرمندی یه نویسنده جمع شد؛ اولین چیزی بود که از این جمع من رو به وجد اورد و بعد؟ قشنگترین قسمت ماجرا رقم خورد. قرار بود آدما قصه بخونن و ما گوش کنیم، نظر بدیم، و از کنار هم بودن لذت ببریم.
دوتا داستان عالی، نقدهای شنیدنی که کلی چیز ازش یاد گرفتم، و شعری که حسن ختامِ قسمتِ اولِ برنامه قبل از آنتراک بود، حسابی مغزمو برای انتخابِ اومدن تشویق کرد. بعد از آنتراک یه داستانی خونده شد، راجع به آدمی که کاراکتر نداشت و خب نقدهای تند و تیز زیادی رو متوجه خودش کرد. و شاید دور از ذهن هم نباشه. ما همیشه قصهی آدمایی رو مینویسیم که کاراکتر دارن، یا خوب و یا بد. هیچ وقت هسته مرکزی یه قصه رو رو آدمای خنثی نمیذاریم. از نظر آدما قصه باید قهرمان داشته باشه، چه مثبت و چه منفی و این داستان، به نظرم طی شجاعتِ نویسنده راجع به یک شخصیتِ بیکاراکتر بود. یک داستانِ فشل. حدود یه ربع بقیه راجع به نوع داستان و سر و ته نداشتن و الکی بودنش، روایتگرش رو کوبیدن و وقتی حمید سلیمی اومد که ختم قائله رو اعلام کنه، دستمو گرفتم بالا و گفتم منم میخوام یه چیزی بگم!
با صدای رسا، صحبتم رو شروع کردم و با گفتن این نکته که به عنوان مخاطب و نه متخصص نظرم رو میگم، شروع کردم و از دیوید بروکس و کتاب بینظیرِ the road to characterش گفتم. تو داستان ذکر شده بود که فرد مذکور آدم خوبیه و من از این صحبت کردم که ما اطرافمون آدمای بیکاراکترِ زیادی رو میبینیم که نه به خاطرِ انتخابشون، که به خاطرِ عدم تواناییشون کاری به کار هیچ کس ندارن و ما اینا رو خوب معرفی میکنیم.
از فضای داستان به طور کلی دفاع کردم و حدود ۳-۴ دقیقه راجع به حسی که باید ازش گرفته میشد گفتم. و این دومین میخی بود که از من تو ذهن اون آدما کوبیده شد :))
و در آخر این که این جمع برا من فوقالعاده بود. برای منی که عاشق داستان و روایت و روایتگریم، حضور بین آدمایی که فرم رو میشناسن، پیرنگ رو میفهمن و با ساختار مانوسن، مثل یک معجزه بود. و نکته بعدی این که، من همیشه عاشق اینم که میخمو تو برخورد اول تو ذهن آدما بکوبم و همیشه هم بازخورد خوبی ازش گرفتم، چه کوتاه مدت و چه بلند مدت، و قبل از همه تو حس خودم نسبت به خودم :)
دقیقا این اتفاق تو جلسه اول کارآفرینی، جلسه اول السابقون، اولین جلسه با استاد زبانتخصصی و اولین مواجهه با معاون آموزشی دانشکده اقتصاد هم افتاد. و تقریبا تو همهی قرارهای اولی که با افراد میذارم.
میخوام بگم حسابی به یه همچین جمعی نیاز داشتم و حسابی هم به عجین شدنِ بیشتر با داستان. و با خودم قرار گذاشتم حتما از این به بعد یکشنبههای گوسانی رو تو برنامهم بذارم و مدونتر داستان بخونم.
یکشنبههایگوسانی
پایانجلسهاول
همکله کارشناسی و ارشدش رو اقتصاد خونده. خودشم مطالعات اقتصادی و ی زیادی داشته و به شدت رو تحلیل و توضیح اوضاع و شرایط مختلف مسلطه. زندگی کردن باهاش، مثل یه کلاسِ درسِ کامل و جامع و خوندن خلاصهی یه سری کتاب خوبه. از طرفی، منم موجودِ آموزشپذیرِ خوبی هستم. حرفایی که میزنه تو ذهنم تهنشین میشه و به صورت غیر ارادی یه سری تجزیه و تحلیل روش میره.
درست حس اون آدمی رو دارم که نه با وقت گذاشتنِ زیاد، که به واسطهی قرار گرفتن تو محیط، داره اقتصاد رو یاد میگیره، و کتابها، صرفا جزئیات ذهنش رو قوام میدن و به صورت دستهبندی شده به مغزش باز میفرستن.
این همه گفتم که بگم یادگیری محیطی خیلی خیلی خیلی موثرتر از یادگیری با کتابه. اینه که وقتی به چیزی علاقه دارین، سعی کنین در کنار مطالعه، وقت زیادی رو برای قرار گرفتن تو محیط متناسب اون چیز بذارین.
بیشتر از سه ماهه که سفر نرفتم و این برای منِ همیشه مسافر، یعنی بدترین حال دنیا.
سفر نرفتم و با خوندن سفرنامههام و مرور عکسایی که گرفته بودم دلتنگ و دلتنگتر میشم.
پ.ن: حتی یه لحظه فکر این که تلگرامم وصل نشه و متنای قبلی کانالم رو از دست بدم، وحشتناک و غیر قابل تصوره. وصل شه اولین کاری که میکنم آرشیو کردنشونه :(
پ.نتر: یعنی الان سابسکرایبرای کانالم حالشون چطوره؟ از اون صد و خوردهای نفر چند نفرشون پس ذهنشون به منم فکر میکنند؟ دوستام کجان :(
ازن که این وضعیت تا کی ادامه پیدا میکنه رو نمیدونم، این که چی قراره بشه رو نمیدونم، این که چه بلایی سر کارمون میاد رو نمیدونم، ولی یه چیز رو خوب میدونم، و اونم اینه که برای اولین بار تو زندگی، و در تمام مدتِ تلاشگر بودنم، تا این حد از موندن ناامید و به رفتن چنگ انداخته نبودم.
نمیدونم خوب یا بد، ولی حداقل خوشحالم که در آستانهی ۲۱ سالگی به این نتیجه رسیدم، و نه ۳۱ سالگی.
مثل همهی سهشنبههای شلوغ، امروز صب هم بعد از سه چهار ساعت خوابیدن، هم کله رو که طبق معمول آماده کردن ارائهش تا صبح طول کشیده بود و دیرش شده بود رو راهی کردم و بعد از کمی خستگی در کردن دوباره روزم رو از نو شروع کردم. ناصر پیشم بود و بعد از رفتن همکله میخندید میگفت عین بچه مدرسهایا :) انگار نه انگار داره میره دانشگاه، سر کلاس دکترا. از صب که پاشد غر زد و نق و نوق که چرا باید برم سر کلاس، تا اون دم در که همه چیش رو باید پیدا میکردی میدادی دستش و اون قهوهای که حکم لقمهی نون و پنیر مامانا رو داشت و دادی که تو راه بخوره :)
میخندم. به پسرکوچولویی که راه و بیراه میگه دیگه پیر شدم فک میکنم و پر از حس خوب میشم. بیخیال کلاسِ هشت صبح، با خیال راحت صبحونه میخوریم و دو دست تخته بازی میکنیم و ناصر رو هم راهی میکنم. و حالا منم و کلی حس خوبی که قراره روزمو بسازه. زمان میگذره و به خودم میام میبینم همون دختر سرتقی که دست به سیاه و سفید کار خونه نمیزد، الان مثل فرفره تو خونه میچرخه و جمع و جور میکنه و هی زیر لب با خنده با خودش میگه آخه جقله، تو که میدونستی میبازی، یا حداقل احتمال باختت زیاده، چرا سر یه هفته انجام دادن تنهایی کارای خونه شرط بستی خنگول؟
خونه مرتب میشه، به خودم میرسم، دوش میگیرم، به دوستم پیام میدم حضورمو برا کلاس عصر بزنه، میفهمم کلاس صب حضور غیاب نکرده و کلاس عصر هم کنسل شده. یه لبخند عمیق رو لبم میشینه و با کلی حال خوب میرم سراغ درس و اقتصاد عزیزم و به این فکر میکنم وقتی کنار کسی که باهات پیوستهس زندگی میکنی، نه تنها گزینهها و وقتت محدود نمیشه، که خیلی خیلی خیلی گسترش هم پیدا میکنه. و چی هیجانانگیزتر از چند بُعدی و مولتیتسک بودنه؟؟
پ.ن۱: تنها چیزی که باعث شد از این داستانای نت دیوونه نشم این بود که بالاخره به وبلاگ برگشتم و اون حس خوب و لعنتی خوندن و کامنت گذاشتن درونم زنده شد و مای معتاد هر لحظه نوشتن رو خمار نذاشت.
پ.ن۲: ناصر در حقیقت یک عدد فاطمهی گوگولی و جذابه که به واسطه فامیلیش ناصر صداش میکنیم :) یک رفیق به غایت پایه
پ.ن۳: وقتی با یه آدمی پیوسته میشم که به ازای یک اپسیلونِ داده شدهی بزرگتر از صفر، یه دلتای بزرگتر از صفر وجود داشته باشه، به طوری که وقتی فاصلهی قلبم با قلب طرف کمتر از اپسیلون بود، فاصلهی مغزم از مغزش هم کمتر از دلتا باشه :)
یه حال خوبی دارم.
هنوز تیممون تکمیل نشده، هنوز درگیر مصاحبههای خستهکننده و وقتگیریم و کلی هنوزهای دیگه. ولی حالمون خوبه. میدونم باید چی کار کنم، شرکت آرومه، هوا خوبه، اتاقم نورگیره، یه هماتاقی خوب دارم، صدای آب میاد، گلام سبز و خوشحالن و یه شنبهی قشنگ رو شروع کردیم. خیلی قشنگ
#کارنوشت
درباره این سایت